با التماس به دخترک برای چند دقیقه رهایی، مشغول نماز میشوم، بعد از نماز از کم رمقی بعد از بیماری، کنار جانمازم دراز میکشم، مثل همیشه غرق تسبیحم میشوم ، تسبیح شاه مقصودی که هرچند بیش از شش سال از روزی که هدیه گرفتمش میگذرد ، اما هیچوقت برایم تکراری نمیشود، هر دانهاش آینهای ست که وقتی نگاهش میکنم بخشی از فیلم روز عروسیمان برایم پخش میشود... میرسیم جلوی تالار، صدای اذان میآید از مسجد سر کوچه، مسجد بزرگ و زیباییست، به همسر میگویم « هنوز که دیر نشده ، بریم مسجد نماز بخونیم؟» میپرسد که سخت نیست با لباس عروس؟ و نه میشنود، میرویم مسجد، نماز میخوانم ، از گوشه چشم میبینم که یک نفر عکس میگیرد، بعد دختر جوانی میآید کنارم تسبیح شاه مقصود را سمتم میگیرد و میگوید «تبریک میگم ، این هدیه منه، از سوریه اومده» و من از آن لحظه عجیب دلبستهی این تسبیحم، تقریبا تنها شیء با ارزش زندگی من است که از دست دادنش ناراحتم میکند...
خیلی به این فکر میکنم که چرا؟ تسبیح و مهر و ... از کربلا و سوریه و مشهد و ... زیاد هدیه گرفته ام، اکثرشان را حتی یادم نیست از کی، و از کجا، این تسبیح برایم با ارزش است چون احساس کردم شاید آن دختر مرا، با آن لباس عروسی که با اصول خاصی طراحی شده بود، هم سنخ این تسبیح و سرزمینش دانست ... هم سنخ دانست چون تو ستاری و نمیگذاری آدمها درون ما را ببینند، ظاهرمان را که رنگ تو کنیم، آدمهایی که عاشق تواند و بوی تو را میدهند، ما را همرنگ خودشان میدانند، ما سیاههای سفید پوشیده را ... ما پرتقالهای بی رنگ و رویِ کالِ واکس زده و درخشان شده را ...
وافعل بنا ما أنت اهله، و لاتفعل بنا ما نحن اهله، یا اهل التقوی و ا لمغفرة، یا ارحم الراحمین...
ترک ماری جوانا چند روز طول می کشد