loading...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

بازدید : 9
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 4:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دزیره

آخر این هفته دو تا امتحان مهم دارم، که یه جورایی نتیجه‌ی سه چهار سال وقت گذاشتن برای یه موضوعیه، و دقیقا از دیشب دخترک به طرز عجیبی از خواب می‌پره و جیغ میزنه، فشار روحیش به کنار، خواب من هم کلا مختل شده و توان ذهنیم تحلیل رفته... توی آرشیو پیامایی که به دکترش دادم رو چک میکنم، پارسال دقیقا همین روزا ، همین مشکل رو داشته. چرا؟؟ سر در نمیارم...

بازدید : 27
يکشنبه 27 بهمن 1403 زمان : 10:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دزیره

ساعت از‌ هفت گذشته، از ۴ و نیم بیدارم ، دخترک خواب بد دیده بود...

قبلا وقتی خواب بد میدید به هر روشی شده تلاش می‌کردم بخوابونمش ، جنگ اعصاب می‌شد، یه بار به خودم گفتم می‌فهمی‌که الان دلش نمیخواد بخوابه؟! نصفه شبی بهش گفتم بریم نقاشی بکشیم؟ از اون به بعد وقتی خواب خیلی بدی می‌بینه که دیگه دلش نمیخواد بخوابه، میگه بریم نقاشی بکشیم؟ و معمولا نقاشی چیزی که خوابشو دیده رو میکشه... بدون اینکه اصرار کنم برای برگشتن به رختخواب، هرچقدر بخواد بیدار می‌مونه... الان خوابیده و من احساس میکنم توی یه برهوت بی پایان، وسط دنیا نشستم ...

+ همسر میگه از وقتی مامانم رفته، صبحا که چشمامو باز میکنم، اول از خودم می‌پرسم مامان هنوز هست؟ و وقتی یادم میاد که دیگه نیست، غم بزرگ نبودنش میریزه توی دلم، ... یا ایهاالعزیز... ببخشید که من برای شما اینطوری نیستم، من اگه عاشق شما بودم، صبحا که چشمامو باز می‌کردم ، غم نبودن شما باید می‌ریخت توی دلم، شما که هزاران بار نزدیک ترید از مادر به ما ... کاش لایق این غم بودم ...

*یک عمر، شکسته است دلم مثل نمازم

ای روزهام از خوردن غم‌های تو باطل!

#عبدالحمید_ضیایی

بازدید : 10
يکشنبه 27 بهمن 1403 زمان : 9:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دزیره

ساعت از‌ هفت گذشته، از ۴ و نیم بیدارم ، دخترک خواب بد دیده بود...

قبلا وقتی خواب بد میدید به هر روشی شده تلاش می‌کردم بخوابونمش ، جنگ اعصاب می‌شد، یه بار به خودم گفتم می‌فهمی‌که الان دلش نمیخواد بخوابه؟! نصفه شبی بهش گفتم بریم نقاشی بکشیم؟ از اون به بعد وقتی خواب خیلی بدی می‌بینه که دیگه دلش نمیخواد بخوابه، میگه بریم نقاشی بکشیم؟ و معمولا نقاشی چیزی که خوابشو دیده رو میکشه... بدون اینکه اصرار کنم برای برگشتن به رختخواب، هرچقدر بخواد بیدار می‌مونه... الان خوابیده و من احساس میکنم توی یه برهوت بی پایان، وسط دنیا نشستم ...

+ همسر میگه از وقتی مامانم رفته، صبحا که چشمامو باز میکنم، اول از خودم می‌پرسم مامان هنوز هست؟ و وقتی یادم میاد که دیگه نیست، غم بزرگ نبودنش میریزه توی دلم، ... یا ایهاالعزیز... ببخشید که من برای شما اینطوری نیستم، من اگه عاشق شما بودم، صبحا که چشمامو باز می‌کردم ، غم نبودن شما باید می‌ریخت توی دلم، شما که هزاران بار نزدیک ترید از مادر به ما ... کاش لایق این غم بودم ...

بازدید : 8
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 0:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دزیره

من خودم را در سر دوراهی بهشت و جهنم می‌بینم، خودم را میان بهشت و جهنم مخیر می‌بینم، نمی‌دانم چه کنم، این راه را بگیرم یا آن راه را؟ اما عاقبت، راه بهشت را گرفت. آرام آرام اسب خودش را کنار زد به طوری که کسی نفهمید که چه مقصود و هدفی دارد. همینکه رسید به نقطه‌ای که دیگر نمی‌توانستند جلویش را بگیرند، یک‌مرتبه به اسب خودش شلّاق زد، آمد به طرف خیمه حسین بن علی. نوشته‌اند سپر خودش را وارونه کرد به علامت اینکه من برای جنگ نیآمده‌ام، برای امان آمده‌ام....

- بماند به یادگار از حال و هوای نیمه شعبان ۱۴۴۶

بازدید : 10
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 8:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دزیره

شهید بزرگوار، مطهری، در کتاب بی نظیر آزادی معنوی، فرمایش بسیار ارزنده‌‌‌ای دارن (سعی کردم خیلی تعریف کنم ازشون که شوخی آتی رو به دل نگیرن) با این مضمون که «عزیز من وقتی روزه میگیری انقدر سحری و افطاری نخور و انقدر نخواب که هیچ گرسنگی‌‌‌ای اون وسط احساس نکنی، روزه برای سختی کشیدنه»، حالا سر سفره‌ی سحری احساس می‌کردم که شهید مطهری نشستن اینجا هرچی میخوام بخورم میگن «عه بسه دیگه احساس میکنم داری سختی نمیکشی»، «سالاد؟! نه دیگه اون حرامه»، «انقدددد آب نخور دختر دیگه تشنه ت نمیشه» ...

امیدوارم تونسته باشم مطهری درونتون رو بیدار کنم و ماه رمضون حسابی حرام باشید ...

التماس دعا

بازدید : 26
پنجشنبه 24 بهمن 1403 زمان : 20:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دزیره

مثل مادری که دلتنگ به آغوش کشیدن فرزندش باشد، دلتنگ نوشتنم، در شلوغی ناگزیر این روزها، مدام در ذهنم می‌نویسم، و مشتاقانه انتظار میکشم تا فرصتی و خلوتی برای نوشتن بیابم، اما دریغ که وقت تنهایی جسمم آنقدر خسته است که هرچه در ذهنم رشته بودم پنبه شده و اثری از آن ذوق باقی نمانده ... و تداوم این چرخه چقدر بی‌رمق و مستهلکم می‌کند ...

* منتظر کسی بودیم که نه آمادگی داشتیم برای آمدنش، نه ذوقی ... و من مدام زیر لب می‌گفتم «خرّم آن روز که بازآیی و سعدی گوید، آمدی؟ وه که ...» همسر پرسید که چه وقت این شعر است، گفتم با تصور چنین لحظه‌‌‌ای در ذهنم، خستگی و خشمم را التیام می‌دهم ... چه خوب که آدم‌ها می‌توانند خیال ببافند... آنقدر که در اوج خشم، از خیالی اشک شوق بریزند...

بازدید : 8
سه شنبه 22 بهمن 1403 زمان : 0:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دزیره

از راهپیمایی که برمی‌گشتیم یه سر رفتیم خونه پدر همسر، یکی از نزدیکان اونجا بودن، پرسیدن که مردم زیاد اومده بودن؟ گفتم بله، گفت این مردم چقدر بیشعورن، من یه لحظه شوکه شدم، گفتم یعنی ما هم بیشعوریم؟ بنده خدا خودش یه لحظه معزش جواب نداد که چی به چی شد (من اون لحظه نمیدونستم بخندم یا ناراحت بشم)، بعد چند ثانیه گفت نه خب شما که باید می‌رفتید، گفتم چرا باید می‌رفتم؟ بازم در سکوت نگام کرد ... دیگه خانومش شروع کرد به صحبت کردن و بد و بیراه گفتن به مسئولین، و نجاتش داد از ادامه‌ی مکالمه ...

بازدید : 14
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 17:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دزیره

بسم الله الرحمن الرحیم

- از فیلما و انیمیشن‌هایی که دوستان در پست معاشرت معرفی کردن، که البته توی پیام خصوصی بود و شما ندیدید، انیمیشن Alike رو دیدم، کوتاه و لطیف و حال خوب کن بود، سینمایی سربه‌مهر رو دیدم که برای ما وبلاگ‌نویسا دلنشین و جذابه به نظرم، هرچند شاید فضاش کمی‌برای این نسل قابل درک نباشه ولی در کل آروم و بدون تنش بود، همون چیزی که من این روزا بهش احتیاج دارم، و امروز که هنوز سستی ناشی از قرصای حساسیت توی بدنم هست رفتم سراغ یکی دیگه از معرفی‌ها، «به همین سادگی»، پنج دقیقه از اولش دیدم و توجهم به صدای دخترک و دختر همسایه جلب شد، رفتم ببینم که خبره، دختر همسایه حدودا ۶ ساله ست، همیشه دخترک رو به مدلای مختلف گول میزنه تا بیشتر بتونه با اسباب بازی‌هاش بازی کنه، الان دیدم که نقش دختر کوچولو رو توی بازی بهش داده که باید بخوابه فقط:)) هروقت حرف میزنه بهش میگه نه دیگه تو خوابی مثلا :/ مامانش رفته دکتر و دخترشو اینجا پیش ما گذاشته، امیدوارم زود برگرده و دخترک بتونه از خواب بیدار بشه:))

راستی همون پنج دقیقه اول از به همین سادگی رو دوست داشتم، فضاش دلنشین بود ...

بازدید : 17
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 17:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 15
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 17:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دزیره

با التماس به دخترک برای چند دقیقه رهایی، مشغول نماز می‌شوم، بعد از نماز از کم رمقی بعد از بیماری، کنار جانمازم دراز می‌کشم، مثل همیشه غرق تسبیحم می‌شوم ، تسبیح شاه مقصودی که هرچند بیش از شش سال از روزی که هدیه گرفتمش می‌گذرد ، اما هیچوقت برایم تکراری نمی‌شود، هر دانه‌اش آینه‌ای ست که وقتی نگاهش می‌کنم بخشی از فیلم روز عروسی‌مان برایم پخش می‌شود... می‌رسیم جلوی تالار، صدای اذان می‌آید از مسجد سر کوچه، مسجد بزرگ و زیبایی‌ست، به همسر می‌گویم « هنوز که دیر نشده ، بریم مسجد نماز بخونیم؟» می‌پرسد که سخت نیست با لباس عروس؟ و نه می‌شنود، می‌رویم مسجد، نماز می‌خوانم ، از گوشه چشم می‌بینم که یک نفر عکس می‌گیرد، بعد دختر جوانی می‌آید کنارم تسبیح شاه مقصود را سمتم می‌گیرد و می‌گوید «تبریک میگم ، این هدیه منه، از سوریه اومده» و من از آن لحظه عجیب دلبسته‌ی این تسبیحم، تقریبا تنها شیء با ارزش زندگی من است که از دست دادنش ناراحتم می‌کند...

خیلی به این فکر می‌کنم که چرا؟ تسبیح و مهر و ... از کربلا و سوریه و مشهد و ... زیاد هدیه گرفته ام، اکثرشان را حتی یادم نیست از کی، و از کجا، این تسبیح برایم با ارزش است چون احساس کردم شاید آن دختر مرا، با آن لباس عروسی که با اصول خاصی طراحی شده بود، هم سنخ این تسبیح و سرزمینش دانست ... هم سنخ دانست چون تو ستاری و نمی‌گذاری آدم‌ها درون ما را ببینند، ظاهرمان را که رنگ تو کنیم، آدم‌هایی که عاشق تواند و بوی تو را می‌دهند، ما را هم‌رنگ خودشان می‌دانند، ما سیاه‌های سفید پوشیده را ... ما پرتقال‌های بی رنگ و رویِ کالِ واکس زده و درخشان شده را ...

وافعل بنا ما أنت اهله، و لاتفعل بنا ما نحن اهله، یا اهل التقوی و ا لمغفرة، یا ارحم الراحمین...

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 13
  • بازدید کننده امروز : 14
  • باردید دیروز : 66
  • بازدید کننده دیروز : 67
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 90
  • بازدید ماه : 1072
  • بازدید سال : 1730
  • بازدید کلی : 8422
  • کدهای اختصاصی