ساعت از هفت گذشته، از ۴ و نیم بیدارم ، دخترک خواب بد دیده بود...
قبلا وقتی خواب بد میدید به هر روشی شده تلاش میکردم بخوابونمش ، جنگ اعصاب میشد، یه بار به خودم گفتم میفهمیکه الان دلش نمیخواد بخوابه؟! نصفه شبی بهش گفتم بریم نقاشی بکشیم؟ از اون به بعد وقتی خواب خیلی بدی میبینه که دیگه دلش نمیخواد بخوابه، میگه بریم نقاشی بکشیم؟ و معمولا نقاشی چیزی که خوابشو دیده رو میکشه... بدون اینکه اصرار کنم برای برگشتن به رختخواب، هرچقدر بخواد بیدار میمونه... الان خوابیده و من احساس میکنم توی یه برهوت بی پایان، وسط دنیا نشستم ...
+ همسر میگه از وقتی مامانم رفته، صبحا که چشمامو باز میکنم، اول از خودم میپرسم مامان هنوز هست؟ و وقتی یادم میاد که دیگه نیست، غم بزرگ نبودنش میریزه توی دلم، ... یا ایهاالعزیز... ببخشید که من برای شما اینطوری نیستم، من اگه عاشق شما بودم، صبحا که چشمامو باز میکردم ، غم نبودن شما باید میریخت توی دلم، شما که هزاران بار نزدیک ترید از مادر به ما ... کاش لایق این غم بودم ...
*یک عمر، شکسته است دلم مثل نمازم
ای روزهام از خوردن غمهای تو باطل!
#عبدالحمید_ضیایی